نوشتارها

تارنمای فرهنگی خبری - تحلیل خبرها و نوشتارهای فرهنگی و اجتماعی - زرتشتیان خارج از ایران

شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۸

اختلاف طبقاتی۲

یادش به خیر کلاس اول ابتدایی را تمام کردم. روانش شاد خانم بختیان معلم کلاس اولم که هم الفبا و نوشتن و خواندن یادم داد و هم هر روز درس زندگی داد.
«وقتی واسه عید دیدنی خونه ی کسی رفتید وقتی شیرینی و چای تعارف میکنن فوری برندارین دوبار بگویید نه و دفعه ی سوم بردارین»
«سرکلاس دستاتون رو بذارین پشت تون و صاف بشینین»
«به آدمای بزرگ تر با صدای بلند سلام کنین»
و این قصه سر دراز داشت. هر روز یک درس نو. اما هیچکدام تلخ تر از قصه ی زندگی خودش نبود.
سال‌های طولانی از آن روزها گذشت و حدود دهه ی ۸۰ بر حسب اتفاق دیدمش. خیلی ذوق داشتم. خیلی حرف برای گفتن بود که گفتنی هم نبود. مادرش هم از دنیا رفته بود و تنها زندگی میکرد. پرسیدم چرا هیچوقت ازدواج نکرده و سر درد دلش باز شد:
خلاصه اینکه با جوانی که به خواستگاریش رفته نامزد می کند. چند سالی به همین منوال میگذرد تا اینکه از دکترش می شنود که به بیماری رماتیست قلبی دچار شده و جوان با نامردی تمام از او جدا می شود و اورا در بهت و تنهایی رها می کند. بعد از آن هیچگاه به فکر ازدواج نمی افتد.
در آن زمان من عضو هیأت رئیسه انجمن زرتشتیان تهران بودم. تنها دارایی اش را که همان آپارتمانی بود که در آن زندگی میکرد وقف انجمن کرد و همان سال جان به جان آفرین تسلیم کرد.
دبستان کانون تربیت مملو از دانش آموزان باتربیتی بود که بیشترشان از خانواده های ثروتمند و سرشناس بودند. صمیمی ترین دوست من اما شهنام بود با کلی اسباب بازی های گرانقیمت در خانه. بسیاری از اوقات را با او در مدرسه و یا در خانه ی او میگذراندم.
ما هنوز زبان فارسی را خیلی خوب حرف نمیزدم و معنی برخی از کلمات را نمی دانستم.